با پشتیبانی Blogger.

دنبال کننده ها

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

آهاي آزادي! اگر روزي به سرزمين من رسيدي، در قالب پيرمردي سياه پوش با ريش سپيد و عباي سياه با لهجه‌اي غريب و فرهنگي عرب و چشمهايي سرد و ترسناک نيا.
برايمان از مرگ نگو. به گورستان نرو، گورستان پايان است، نبايد آغاز باشد.
اين بار توي دهان هيچ کس نزن، وعده‌ي توخالي نده، نفت را بر سر سفره‌ها نيار، نانمان را بر سر سفره‌هايمان باقي بگذار. 
از آب و برق مجاني نگو. از تلاش انساني بگو، از سازندگي و آباداني بگو. 
از تعهد کور نگو، از تخصص و دانش و شور بگو. 
آي آزادي! اگر روزي به سرزمين من رسيدي، با شادي بيا. با چادر سياه و تحجر و ريش نيا، با مارش نظامي و جنگ نيا، با آواز و موسيقي و رنگ بيا. با تفنگ‌هاي بزرگ در دست کودکان کوچک نيا، با گل و بوسه و کتاب بيا. اززهد و جنگ و شهادت نگو، از انسانيت و صلح و شهامت بگو. برايمان از زندگي بگو، از پنجره‌هاي باز بگو، دل‌هاي ما را با نسيم آشتي بده، با دوستي و عشق آشنايمان کن. 
به ما بياموز که چگونه زندگي کنيم، چگونه مردن را به وقت خود خواهيم آموخت. 
به ما شأن انسان بودن را بياموز، به خدا ”خود” خواهيم رسيد. 

آي آزادي، اگر به سرزمين من رسيدي، بر قلب‌هاي عاشق ما قدم بگذار، مهرت را در دل‌هاي ما بيفکن تا آزادگي در درون ما بجوشد و تو را با هيچ چيز ديگري تاخت نزنيم. 
با هر نفس يادمان بماند که تو از نفس عزيزتري! 
بدانيم که آزادي يک نعمت نيست، يک مسئوليت است. 
به ما بياموز که داشتن و نگه داشتن تو سخت است!
ما را با خودت آشنا کن، ما از تو چيز زيادي نمي‌دانيم. ما فقط نامت را زمزمه کرده‌ايم. ما به وسعت يک تاريخ از تو محروم مانده‌ايم. 
اي ناديده‌ترين! اگر آمدي با نشاني بيا که تو را بشناسيم. 
هان! آي آزادي، اگر به سرزمين ما آمدي، با آگاهي بيا تا بر دروازه‌هاي اين شهر تو را با شمشير گردن نزنيم، تا در حافظه‌ي کند تاريخ نگذاريم که تو را از ما بدزدند، تا تو را با بي‌بند وباري و هيچ بدل ديگري اشتباه نگيريم. 
آخر مي‌داني؟ بهاي قدم‌هاي تو بر اين خاک خون‌هاي خوب‌ترين فرزندان اين سرزمين بوده است.
بهاي تو سنگين‌ترين بهاي دنياست. 
پس اين بار با آگاهي بيا  با آگاهي


سارا اکبري, ديماه ۱۳۹۰     

بایگانی وبلاگ

عنوان بایگانی وبلاگ